گاندی؛ داستان تجربههای من با راستی
چندی پیش وقتی داشتم کتاب "30 راز خوشبختی" اثر آقای حسین رهیاب را میخواندم، در کتاب مدام با پیامها و نصیحتهای گاندی مطلبی را توضیح میداد. تصمیم گرفتم یک کتاب از زندگی نامه گاندی تهیه و مطالعه کنم. به کتابخانه وزیری رفتم و کتاب "گاندی؛ داستان تجربههای من با راستی" ترجمه مسعود برزین را برای مطالعه انتخاب کردم، خوشبختانه کتاب ترجمه ساده، روان و جذابی داشت و تمام 500 صفحه را خواندم.
گاندی از یک خانواده سرشناس و ریشهداری متولد شده است. مادر و پدرش شعور و خرد زیادی داشته اند و از امور مملکتی باخبر و در تصمیم گیری ها تاثیر گذار بوده اند. اولین خاطرهای که گاندی نقل میکند از دوران دبیرستانش است. در یک امتحان همه دوستانش تقلب میکنند و نمره خوب میگیریند ولی او بخاطر تقلب نکردن، نمره پایین میآورد و از طرف معلم کودن خطاب میشود. گاندی در کودکی یک فرد خجالتی بوده و خیلی با همکلاسی هایش نمیجوشیده، چندان هم درس خوان نبوده و فقط برای نمره گرفتن درس میخوانده. مطلبی که برای بنده جالب بود، این است که طبق رسمی که داشتند، خیلی زود باید ازدواج میکردند، او در سن 13 سالگی ازدواج میکند، خودش میگوید که من از ازدواج یک همبازی پیدا کرده بودم :)
یک چیز که در کل کتاب به طور واضح از شخصیت گاندی میتوان فهمید این است که او همیشه در هر سن و سالی که بوده سعی میکرده بر محور درستی و صدافت باشد. او زیاد اشتباه میکرده ولی وقتی که متوجه اشتباه خود میشده، سریع برمیگشته و از کرده خود اظهار ندامت می کرده. مثلا در جایی میگوید که در سنین جوانی خیلی شهوت داشتم و همیشه میخواستم که با همسرم باشم ولی وقتی بزرگتر میشود و عاقلتر میشود، میگوید که این قدر توجه به مسائل شهوانی کار درستی نبوده است. با این که به قول خودش شهوتی بوده، 3بار زمینه گناه با نامحرم برایش فراهم شده ولی هر بار سربلند از آن بیرون آمده است و آن را از توکل به خدا میداند.
گاندی برای ادامه تحصیل و خواندن رشته حقوق با وجود مخالفتهای خانوادهاش از هند به اروپا سفر میکند و در این راه سختیهای زیادی را تحمل میکند. با یک مشقتی درسش را تمام میکند و وقتی به هند باز میگردد، نمیتواند کار پیدا کند و بالاخره با تلاش زیاد یک کار جزئی در حوزه حقوق و وکالت به دست میآورد.
خجالتی بودن، یکی از مشکلاتی بوده که او داشته، نمی توانسته در جمع صحبت کند یا حتی در جمع از روی نوشته بخواند. معمولا حرفهایش را روی کاغذ مینوشته و از کسی میخواسته تا از طرف او در جمع قرائت کند. بالاخره بعد از بارها مسخره شدن در جمع توانسته هنر سخنوری را بیاموزد و دیگر خجالت نکشد.
یکی از خاطرات چندش آوری که نقل میکند و خیلی آن را باز میکند، زندگی در شهر کثیف است. در این شهر مردم در خانههایشان مستراح نداشتهاند و هر جا که میرسیدند، قضای حاجت میکردند، مثلا اگر یک نفر در خواب دستشویی داشته، همان جا کنار تخت خواب، خودش را خالی میکرده. وقتی که این خاظره را میخواندم بارها خدا را شکر میکردم که در خانه دستشویی داریم. تا به حال به این نعمت خدا فکر نکرده بودم، مگر میشود، خانهای مستراح نداشته باشد!؟ مگه میشه! مگه داریم!
فصلهای ابتدایی کتاب بسیار جذاب و خواندنی است ولی فصلهای میانی و آخر بیشتر مربوط است به مسائل کاری و وکالتهای گاندی، که چندان چنگی به دل نمیزند.
- ۹۵/۰۱/۲۹